نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





اسیرم

 در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد

در قفس ماندم ولی صیاد ازادم نکرد

اتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد

ارزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 15:9 | |







سخت است.....

سخت است

با یاد کسی که دوستش داری

یک عمر در اغوش کسی دیگر بود

تو قلبت جایی واسم نیست

نمیگم کسی رو دوست داری اما

اما دیگه باورم شد که

نمی خوای تنهام بذاری


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 15:6 | |







اینم واسه اینکه جو عوض بشه

 این واسه دختر پسرای باحال

شعار22بهمن87

دخترها:

نه روسری نه تو سری حکومت دوست پسری

پسرها در جواب:

نه سربازی نه جانبازی بزن بریم دختر بازی


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 15:2 | |







اینم واسه اینکه جو عوض بشه

 این واسه دختر پسرای باحال

شعار22بهمن87

دخترها:

نه روسری نه تو سری حکومت دوست پسری

پسرها در جواب:

نه سربازی نه جانبازی بزن بریم دختر بازی


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 15:2 | |







شب بی تو

 اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم...

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...

هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...

هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:59 | |







مزار عشق

نام:

محمدرضا

تاریخ تولد:

روز وصال یار

تاریخ وفات:

روز مرگ عشق

بیا سر مزار من

اروم و اهسته عزیز

طاقت گریه ندارم

اشکی برای من نریز


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:54 | |







رفتن تو مرگ من

 دلم مثل طناب دور گردنم

واست تنگ شده بود

ولی با رفتنت

واسه همیشه زیر پامو خالی کردی


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:30 | |







نی و دل

بگذر از نی من حکایت میکنم

وز جدایی ها شکایت میکنم

نی کجا این نکته ها اموخته؟!

نی کج داند نیستان سوخته؟!

بشنو از من بهترین راوی منم

راست خواهی هم نی و هم نی زنم  نشنو از نی

نی حصاری بیش نیست

بشنو از دل

دل حریم دلبریست 

نی چو سوزد خار و خاکستر شود

دل چو سوزد خانه ی دلبر شود

 


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:27 | |







ایین دنیا

 دنیا را بد ساخته اند

کسی که دوست داری دوستت ندارد

کسی که تورا دوست دارد تو دوستش نداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد

به رسم و ایین زندگانی به هم نمی رسند

و این رنج است

زندگی یعنی این

 

دکتر علی شریعتی


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:14 | |







خریدار دل

 گفتمش:دل میخری؟!پرسید:چند؟!

گفتمش:دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز امدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:8 | |







روزی که........

 ارزو دارم  شبی عاشق شوی

ارزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخورد های سرد را

می رسد روزی که بی من سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از  بر کنی


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 14:7 | |







می دونست  دلم اسیره

  ولی رفت

می دونست گریه ام میگیره

ولی رفت

می دونست تنهایی سخته

می دونست

می تونست باهام بمونه

نتونست


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:37 | |







تولدم مبارک

 سلام به بی معرفتا امروز تولدمه تولدم مبارک


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:49 | |







رسم روزگار

 

این رسم روزگاره...

کسي را که خيلي دوست داري، زود از دست مي دهي **از آنکه خوب نگاهش کني. **از آنكه او را در آغوش

 

 بگيري . ** از آنکه تمام حرفهايت را به او بگويي ، **از آنکه همه لبخندهايت را به او نشان بدهي مثل پروانه

 

 اي زيبا، بال ميگيرد و دور مي شود ، و تو خيال ميكردي تا آخر دنيا مي توني هر روز طلوع آفتاب را با او تماشا

 

 كني .

 

 

 

 

 

رسم روزگاره:


کسي که از ديدنش سير نشده اي زود از دنياي تو ميرود ، بدون اينكه حتي ردي و نشوني از خودش در دنياي

 

 تو به جا بزاره .چه آرزوهايي با او نداشتي ، چه آينده ي زيبايي را با او مي ديدي، فرصت نشد كه فقط يك بار

 

 سرت را بر روي شانه هايش بزاري و گريه کنی.

 

 

 

رسم روزگاره:


وقتي از هر روزي بيشتر به او نياز داري ، وقتي هنوز خوشبختي را در كنار او حس نكردي ، وقتي هنوز ترانه هاي

 

 عاشقي را تا آخر با او نخوانده اي ، دركمال ناباوري مي بيني كه او را در کنارت نيست . چه فكر پوچي بود كه

 

 دست در دست او خنده کنان تا اوج آسمان خواهي رفت و او صورتت را پر از بوسه ميکند.

 

 

 

رسم روزگاره:


با خود گفتي اگر اين بار ببينمش دست او را مي گيرم ، خيلي محكم مي گيرم و نمي گذارم كه برود . او بايد

 

 براي هميشه ** بماند . دستي را گرفتي اما اين دست كيست كه خيلي سرده ؟ تو دست در دست تنهايي

 

 دادي . اون دست رهات نمي كنه !

 

 

 

 

رسم روزگاره:

 

او که ميرود ، براي هميشه هم مي رود .و آنقدر تنها مي شوي که حتي نام روزها را فراموش ميکني و گذشت

 

 زمان را احساس نمي كني ، از صداي تيك تيك ساعت بيزار مي شوي و با آنكه تنگ دل تو شكست اما

 

 ماهيش آزاد نشد.

 

راستی تو كه او را خيلي دوست داري: اگه هنوز باد شمعهایت را خاموش نکرده، اگه هنوز شمع بالهايت را

 

 نسوزانده ، اگه هنوز می توانی به او هديه اي ، شاخه گلي بدهي و پس قدر لحظه لحظه ي اين روزها را بدان

 

 . او را در آغوش بگير و تا فرصت داري به او بگو :

 

 

دوستت دارم.....

 

 

 
 

[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:49 | |







نامه ای به معشوق

 بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده


فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

باور نمیکنم اینک بی توام

کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم

در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن

 هانه هایت...

کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ،

کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم

هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو 

، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را

 فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز

 
 واستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...

میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ،

 میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو بازم

 به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا

 حالم خوب نیست....
نیلوفر عمرم

[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:46 | |







عشق زیباست

 روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو


 
،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی

 
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی

 
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل

 
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست

 
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت

 
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی

 
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی

 
،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی

 
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم

 
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم

 
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
 
 
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را

 
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است

 
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است
،چقدر قلبت زیباست...

 
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو

 
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر

 
میخوانمت تا دلم آرام بماند

[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:45 | |







ساحل...

 در ساحل دریای زندگی قدم میزدم


همه جا 2 رد پا دیدم:جای پای من و خدا


به سخت ترین لحظه ها که رسیدم

 

فقط 1 جای پا دیدم.گفتم خدایا


مرا در  سخت ترین لحظه ها رها کردی؟


ندا آمد: تورا در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:43 | |







نیلوفر من

 

با نگاهت در خوشی غرق می شوم ، 

 و با صدایت به دیار آشنایی سفر می کنم.   

 کمند گیسوانت اسب سرکش روحم را به اسارت می کشد.

ندانم طنین کوهساران را ،

یا صدای پر خروش چشمه ساران را ،  

یا صدای  پای تک تک یاران را ؛ 

کدامین را به تو هدیه کنم.


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:43 | |







دخترک

 دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 



[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:37 | |







شلیک

 شلیک می کنی؟ بکن ولی بدان!

انتقام رو از اونی باید گرفت که رفت…
نه اونی که از همه جا بی خبر… داره می یاد…!!!
 

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخند هایت انقدر بی رنگ است؟
اما افسوس… هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره…
اری با تو هستم، با تویی که از کنارم گذشتی، و حتی یک بار هم نپرسیدی؟
 چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:37 | |







جوانی...........

در جوانی پاک بودن مشکل است 

                                              مشکل از این دختران خوشکل است


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:35 | |







نامه ای به یک بی وفا

 به نام کلام دروغین عشق

چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این قلبی را که شکستی و رفتی بنویسم

اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت

و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ

خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و

همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده

قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.

از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.

نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم ،

اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود

یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم

تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی

چرا با من آغاز کردی!

مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود

گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت

اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده

و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم

مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.

کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،

کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با

چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.

نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ،

برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.

آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،

همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.

دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.

این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.

این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،

راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما

دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.

خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم

دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.

و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .

نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.

هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.

بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.

انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،

دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.

خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:32 | |







بی تو تنها...

 غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:31 | |







حال این روز های من...

 نمیدونم این روزهام چطور میگذره فقط میدونم که میگذره.با ابهام،با یک گیجی ممتد،با

خلسه ای بی پایان....شاید به آرامش قبل از طوفان بیشتر شبیه باشه.میدونم قراره

طوفانی در درونم اتفاق بیفته اما هیچ ذهنیتی در موردش ندارم...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:30 | |







تنهایی من.....

 قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:30 | |







عاشقانه ها

 چه عاشقانه است این روزهای ابری

چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم

عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می گریم...

عاشقانه می خندم...

عاشقانه می نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:29 | |







قصه ی دلگیریست......

 قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛

به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و

می خوانم 

ناز آفتابگردان را...

نمی پوشانم

دستان سرد تماشا و

با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم

می نشینم

 به التماس دریای غروبی رنگ و

می بوسم

مروارید طلوعی رنگ را...

می بویم

 باغچه ی نمناک و

در آغوش می گیرم

غنچه گل سرخ را...

می بینم

اشک باران را و

قد می کشم زیر سایه برگ نجیب

مرا ببخش 

تقصیر من نیست

می خواهم ببینم،

امّا

امان از دست این

دنیای بی ذوق!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:28 | |







زندگی خوب است......

 انکار نمی کنم،زندگی خوب است

اینجا همه چیز است

آینه،قرآن،ظرفی آب

تسبیح،شمع،دیوان حافظ

در کنار خوابهای یاسی رنگ!

مرا ببین،نگاه کن مرا

ار حنجره کوچه صدایت کردم

افسوس!

میان باد پیچید،همه فریاد من

نگاه کن مرا، مراببین

در این تنهایی

در پشت فاصله ها

بالهای چشمانم را می بندم

شاید بیایی...

تکرار می کنم، زندگی خوب است...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:27 | |







رویای یخی....

 پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را

 و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم

 بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم

 همه روزه، میشنیدم صدای عشق را

 حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی

 همه شب;

 پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود

 رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود

 که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر

 و در مجادله ناکوک دل و عشق،

 کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"

 تو میدانستی;

 رویای شیرینم، یخیست

 "هایش" کردی

 چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت...


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 12:26 | |